یادداشتی بر فیلم “ساکن طبقه وسط” به کارگردانی شهاب حسینی
خلاصه ی داستان : مرد فیلم نامه نویسی برای نوشتن پایان داستانش به مشکل برمی خورد. او در ذهنِ خود خاطرات گذشته و تخیلاتِ افسارگسیخته اش را ردیف می کند بلکه بتواند یک داستان جاودانه بنویسد …
حسینی در مصاحبه هایش درباره ی اولین فیلمی که ساخته ، به دو نکته ی جالب اشاره کرده. نکته ی اول این است که گفته ده سال برای ساخت فیلم منتظر مانده است … در سینما کم نیستند فیلم هایی که داستان یک نویسنده را در محوریت قرار داده اند؛ نویسنده شروع کرده به خلق داستان و در این مسیر، ذهنیات او کم کم حالتی عینی به خود گرفته اند، شخصیت ها از داستان بیرون آمده اند، نویسنده نخ آن ها را به دست گرفته و هر طور که خواسته، آن ها را در مسیرهای گوناگونی قرار داده تا فرم اصلی نوشته اش را پیدا کند و شخصیت ها هم کم کم در زندگیِ خودِ نویسنده دخالت کرده اند و حتی در حالتی بحرانی تر، موجب بهم ریختگی روحی و روانی او هم شده اند و یا مانند این فیلم، خودِ نویسنده وارد داستانش شده سررشته ی امور را به دست گرفته. حالا شهاب حسینی، تقریباً با چنین ایده ای جلو آمده: فیلم نامه نویسی که از طرف تهیه کننده به بد بودنِ پایانِ داستانش متهم شده و حالا باید تهِ خوبی برای داستانش پیدا کند که به زعم تهیه کننده چیزی باشد در مایه های « جیلیز ویلیزای دوران بلوغ »! حالا نویسنده ی فیلم نامه باید بنشیند و پایانی برای داستانش پیدا کند و سقوطِ یکضربِ فیلم از همین نقطه آغاز می شود. هنوز خودمان را در داستان پیدا نکرده ایم و هنوز نمی دانیم درام اصلی چیست و حواسمان را باید به کجا متمرکز کنیم که فیلم پُر می شود از یک سری تصاویرِ درهم برهم از چند شخصیتی که نویسنده در ذهنش می سازد و بعد پاک شان می کند؛ از دوران نوجوانی اش و عشق به دختر زیبای همسایه، رفتن پیش روانشناس ( با بازی خودِ دکتر محمد هادی کریمی )، الهام گرفتنش با دیدن زیبایی همسر، بازی در تبلیغ بستنی سزار ( ! )، همصحبتی با زنِ شاعر، همصحبتی با مرد انگورچین و در فواصل همه ی این ها، دیالوگ هایی به شدت شعاری و گل درشت از قبیل اینکه: ((انگور دلش به این خوشه که مِی می شه! )) یا (( مراقب قلبت باش )). تا بیاییم به خودمان بجنبیم که اصلاً داستان چیست، این تصاویرِ پشت سر هم و پخش و پلا، محاصره مان کرده اند. سی دقیقه ای گذشته اما هنوز مشخص نیست قرار است به دنبال چه باشیم. بعد ناگهان می بینیم همسرِ نویسنده بچه می خواهد و آقای نویسنده هم ظاهراً عقیم است و نمی تواند بچه دار شود و برای همین به روانشناسش می گوید با خلق اثر هنری نمی شود جاودان شد؟! و بعد اسکار می گیرد و بعد دنبال مرگ جاودان می گردد و مسیح می شود و چه گوارا می شود و سماع زن می شود و ابن عربی می شود و ارسطو می شود و نیوتن می شود و زمین را به آسمان می دوزد و ما همینطور گیج و ویج می زنیم که در این شلوغ پلوغی، داستان اصلی کجا رفته و این نویسنده چه کار دارد می کند و تازه در این میان، برای خالی نبودنِ عریضه، تکه های طنزی هم گنجانده شده که خنده ای از تماشاگر گرفته شود تا پای فیلم بماند، صحنه هایی که تناسبی با فضای اولیه ی اثر ندارند و جاهایی به شدت از کادر بیرون می زنند، مثل صحنه ای که نویسنده می رود اسکار بگیرد و بعد با زنی که مجسمه را به او می دهد، از راه دور روبوسی می کند. در یک کلام همه چیز آشفته است. هدف داستان مشخص نیست. معلوم نیست نویسنده دقیقاً دنبال چه می گردد و چرا هی به لباس آدم های مختلف در می آید. فیلم آدم را کلافه می کند از بس که این در آن در می زند و خودش را به در و دیوار می کوبد، که نتیجه اش فقط زخم برداشتن است و بس. حالا این سئوال پیش می آید که آیا ده سال منتظر بودن برای ساختِ این فیلم نامه، کمی زیاد نیست؟!
نکته ی دومی که حسینی به آن اشاره کرده بود ایفای سی و خرده ای نقش توسط خودش بود که به نظرش رکوردی در سینما به حساب می آمد و حتی به شوخی هم حرف از ثبت این رکورد در کتاب رکوردهای گینس زده بود و جالب اینجاست که در تبلیغات فیلم در سطح شهر، روی این ثبتِ رکورد در کتاب گینس به شدت تأکید شده است! سئوال اینجاست آیا اینکه کلاه گیسی به سرِ بازیگر بگذارند و لباسی تنش کنند و گیتاری دستش بدهند و او پشت میکروفن بایستد و صدای راجر واترز را لب بزند، نقشی ایفا شده است؟ یا اینکه کلاه گیسِ دیگری به سر بگذارد و ریشی بچسباند و لباسی چریکی بپوشد و دو جمله خارجی حرف بزند و فقط ادای چه گوارا را در بیاورد، نقشی ایفا شده است؟ قضیه فقط عوض کردن کلاه گیس و گذاشتن و برداشتن یک سبیل و ریش است و این کار آدم را یادِ آیتم های طنز تلویزیونِ خودمان می اندازد. نه شخصیتی شکل می گیرد، نه به تصویر کشیدنِ اینهمه آدم ریز و درشت، تأثیری در ماجرا دارد و نه تا پایانِ داستان اتفاقی می افتد. آیا اینکه حسینی لباس شیکی پوشیده و پاپیونی زده و با یک موسیقی تند، به سبکِ مانکن ها، به سمتِ دوربین می آید که فقط چند ثانیه هم بیشتر طول نمی کشد، این یعنی ایفا کردنِ یک نقش که حالا تازه بخواهیم آن را ثبت هم بکنیم؟! کاشکی فیلم در ذهن بیننده ثبت می شد نه در کتاب رکوردها! … متأسفانه اولین فیلم حسینی، شاید تجربه ی خوبی برای یک فیلم اولی باشد، اما در حد و اندازه های یک بازیگر بسیار خوب و توانا نیست.
نویسنده : دامون قنبرزاده
منبع : وبسایت سینمای خانگی من