چند سالی هست که پا به سینما نگذاشتهام و فیلمی ندیدهام؛ انگار این پا با سالنی که فیلم در آن به نمایش درمیآید قهر کرده است! گاهی دیویدی فیلمی ایرانی یا خارجی را در دستگاه میگذارم و در تلویزیون میبینم.
من فیلم «جدایی نادر از سیمین» را در سینما ندیدم و هیچ شوقی هم نداشتم که بدانم چنین فیلمی با چنین اعتباری چه چیز در خود دارد که بزرگان سینمای جهان به تعریف و تمجید از آن برخاستهاند.
فیلم را فقط وقتی دیویدی آن وارد مغازهها شد، گرفتم؛ آنهم یکی، دو ماه بعد از ورودش به سوپریها و ویدیوکلوبها. فیلم «گذشته» را هم ندیدهام، همینطور فیلم «هیس» را و همینطور خیلی فیلمهای دیگر را. ابتدا با خود فکر میکردم مشکل از من است که حتی سراغ فیلمهای خوب و برجسته نمیروم اما وقتی از دوستان دور و نزدیک و جوان و میانسال میپرسم موضوع را فقط در خودم خلاصه نمیبینم. از «همه» یا «اکثریت» صحبت نمیکنم چون نه آماری در اختیار دارم و نه میتوانم با «همه» یا «اکثریت» ارتباط داشته باشم اما جسته و گریخته در نشریات یا رسانههای دیداری و شنیداری میبینم و میشنوم که آمار کسانی که به سینما میروند چندان مناسب نیست و شاید هم بد باشد.
در عین حال نمیشود این اندازه هم بدبین بود. بالاخره وقتی فیلمی یا سریالی با هزینهیی کلان و بدون سرمایهگذاری تلویزیون یا نهادهای دولتی ساخته میشود و تبلیغات آن در و دیوار شهر را میگیرد و از طریق همان سوپریها و ویدیوکلوبها راهی خانهها میشود نشان میدهد بالاخره مردم فیلم و سریال میبینند و سودی هم نصیب سرمایهگذاران میکنند که البته خیلی هم خوب است. اما باری به هر جهت، خیلیها این روزها و این سالها سراغ سینما و فیلم نرفتند و نمیروند.
چرا نمیروند؟ بخشی از این «نرفتن» ناشی از شوقمردگی است؛ درست مثل دلمردگی. شوق دیدن، که البته نمرده است، کمسو شده است؛ انگار جای خود را به شوق ندیدن داده است! روزهایی را در همین ۱۰، ۱۱ سال قبل به یاد میآورم که با دوستان فیلم رد و بدل میکردیم و بعد با برنامه یا بیبرنامه درباره آن صحبت میکردیم اما الان که به هم میرسیم حتی کلمهیی هم از فیلم بر زبانمان نمیآید.
چند روز قبل با یکی از نویسندگان کشورمان که عمری را از سر گذرانده است حرف میزدم. میگفت یادم میآید شب و روزمان با بچهها بودیم اما الان این جوانها هیچ رغبتی برای نشستن کنار هم ندارند و بعد خاطراتی از چهل، پنجاه سال قبل گفت که فقط باید غبطه میخوردم به فضای دوستانه آن روزها.
فکر میکنم مشکل اصلی، مشکل اصلی و نه همه مشکل، نه از فیلم است و نه از کتاب. اگر فیلم دیده نمیشود نباید یقه کارگردان و بازیگر و تهیهکننده را گرفت. نه آنکه همه آنها فیلم خوب میسازند و نقشی در نرفتن به سینما ندارند ولی نه آن اندازه که بگوییم تنها آنها هستند که ما را به اینجا رساندند. باید گفت شوق دیدن نیست؛ شوقی برای آنکه بگوییم دیدن فیلم در سالن سینما لذتی دارد که نشستن پای تلویزیون و دیویدی هیچ راهی به آن لذت نمیبرد.
حتی شوقی نیست که بگوییم دیویدی فلان فیلم را بگیرم و ببرم آخر هفته را با آن بگذرانم. همهچیز دم دست است اما چیزی که باید باشد نیست. به هر سوپری که میروی کلی فیلم داخلی دارد. سر هر چهارراه که میرسی آخرین فیلمهای خارجی با زیرنویس فارسی عرضه میشود اما حالی نیست که بروی سراغش. باز هم بگویم که از «هیچ» حرف نمیزنم و نمیگویم هیچ فیلمی و هیچ سریالی دیده نمیشود.
امروز بازار سریالهای خارجی با زیرنویس فارسی کم و بیش خوب است، همینطور بازار سریالهای داخلی و ساختهشده در بخش خصوصی اما اینها جریان نشده است و به فرد و گروه خلاصه میشود. کجاست آن روزها که همه انتظار میکشیدند فیلمی اکران شود که روانه سینماها شوند یا جشنوارهیی از راه برسد و در صفهای طولانی، آنهم در ساعات بعد از نیمهشب، بایستند تا تماشای فیلمی را از دست ندهند؟
شوق نیست و این نبودن، به خیلی چیزها مربوط است که عناصر سازنده سینما فقط بخشی از آن هستند. اگر تعدادی از کارگردانان خوب را به گوشه خزاندند، اگر مجوز به فیلمها ندادند، اگر پای کارگردانان و بازیگران ضعیف به سینما باز شد، اگر و اگر و اگر، بیشک همه در نرفتن به سینما موثر بود اما اینها عامل اصلی نبود؛ آنها را باید در کنار همان شوق ندیدن دید که برای تحلیلش باید پای اقتصاد و سیاست و… را به میان کشید.
جمله آخر اینکه این روزها شوق دیدن، کمی سو گرفته است. امید که شعله بکشد!
منبع: روزنامه اعتماد/ مورخ: 92/11/13